نامه های کاغذی

بسم الله

نامه های کاغذی

بسم الله

عشق

عشق...همیشه غریب ترین واژه بود برای تو و برای من!

یا نخواستیم ،یا نفهمیدیم،به هر حال گذشت و اتفاقی که نباید ،افتاد

امروز تو میباری از دوری اش  و می فهمی که چه قدر برایت عزیز بوده ...

و درونت آشوبیست ...همه می گریند ، سیاه می پوشند که شاید تسلی ...اما تو نه می توانی سیاه بپوشی برای عزیز تازه رفته و نه ...می آیی اینجا که شاید من!!!برایت مونسی کنم!که نیستم.......................وای بر من...............که برای تو نیستم!!!تنها پناهت امامزاده ایست صالح  ،همین نزدیکی هاست......و من شرمنده ی تو.............

چه عجیب بود این داستان عشق!!!! شاید می خواست بگوید:عشق آمدنی ست نه آموختنی!

دریغ که ما نفهمیدیم....خدا رحمتش کناد

فاطمه به دلهای شکسته ای که می شمری دو تا اضافه کن !!من واحد شمارش اش را بلد نیستم....

باد بادک بازی

صبح پنجشنبه ای آرام و پاییزی،بادبادک باز را باز می کنی و فارق از تمام کتابها و جزوات درسی ات شروع!سطر به سطر و صفحه به صفحه همراه با امیر و حسن(از شخصیتهای داستان)خاطرات کودکی مرورت می شود.

صبح های دوچرخه سواری ،عصر های فوتبال و قلعه بازی و شبهای ماشین سواری...کجا؟؟کجا بهتر از شانه های گرم و نرم بابا؟!که تازه از سر کار برگشته و تو هنوز اجازه ی لباس عوض کردن هم نداده ای!! خم می شود به کوتاهی قد کوتاهت ،سوار می شوی و تمام اتاق ها و را دور می زنید و برای علی هم بوق می زنی و دست تکان می دهی...به آشپزخانه می رسید ، مامان کنار اجاق گاز مشغول است و تو بالاخره راضی می شوی که علی الحساب روی میز آشپز خانه از ماشین پیاده شوی!!!فرصتی کوتاه و بعد هم نوبت هواپیما بازی ست با بابا ... که هیچ وقت نگفت خسته ام!!!!

توصیفات کتاب به قدری زیبا و دلنشین است که حتی پختن غذا برای ظهر را هم فراموش می کنیو همچنان با سرعت پیش می روی، صفحه به صفحه...

من و بابا در یک خانه ،اما در دو حوزه ی وجودی مختلف به سر می بردیم .باد بادک  برش کاغذی نازکی از تقاطع این دو حوزه بود.

من و بابا در یک خانه ... خطوط کتاب آرام آرام مات و محو می شوند از مقابل چشمانت...قطرات اشک امانت نمی دهند...یکریز می بارند و تو طبق معمول همیشه ی باریدن هایت پتو را روی سر می کشی و می باری...می باری.این اولین بار نیست ،این را خودت خوب می دانی!خودت خوب می دانی که همیشه در برابر عزیز ترین افراد زندگی ات ،عاجز ترین بودی.خودت خوب می دانی همیشه عزیز ترین ها برایت دورترین ها بودند . و این اولین بار نبود که توان کنترل سیل اشکهایت را نداشتی و نه آخرین بار!که خودت خوب آگاهی که نرگس وجودت هیچگاه توان کنترل اشک ها و حتی خنده هایش نداشته و نخواهد داشت . و این بار هم باریدی برای دقایقی طولانی ،نه برای دلتنگی بابا که دیشب عازم عتبات شد برای عرفات !که برای دوست داشتن اش و دوست داشتن...مثل همیشه ی گریه هایت برای دوستی یا عزیزی درست وقتی که لحظاتی از دور شدنتان نمی گذرد .نه برای دلتنگی ،که برای دوست داشتن .چون همیشه برای دوست داشتن دوست داشته ای ...

به یاد می آوری نتایج تست های روان شناسی دخترک دانشجویی را که هر صبح یکشنبه زود تر از همه با آبی ها و نارنجی های همیشگی اش سر کلاس می نشست و در دلش قاه قاه خنده سر می داد وقتی می فهمید بر اساس این تست ها!دختیرک ظریف و احساساساتی ای بیش نیست!!!

پاره پوره پیرهن

دوازده سالگی

 

خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد . او دو دختر دوقلوی هشت ساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند . خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل ساگی مرد .او یک پسر و یک دختر داشت .خواهرم می گفت :دخترش خیلی شبیه من است .من در دوازده سالگی مردم ،وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند .

                                "بازی عروس و داماد.مجموعه داستان.بلقیس سلیمانی"

 

بازی عروس و داماد غنیمت این هفته ام بود از کتاب جا گذاشتن های ریحانه !این بار نه در خانه و روی تخت که در ماشین و روی صندلی،با اعمال شاقه ی در!!! من پیاده می شوم،ریحانه پشت سر من،کتاب جا می ماند روی صندلی تنها!!سوده از پشت سر نگاه می کند. و تلاشی بی نتیجه!

می خندم!می خندد.همه چیز خوب است ،عالی و خوش...سرخوشییییم ! الحمدلله رب العالمین.

 

      بگذریم،فقط خدا خیرش دهاد که به لطف فراموش کاری اش گاهی هم بی برنامه کتاب می خوانم.

داستان ها کوتاه اند ،کوتاه تر از معمول مجموعه داستان هایی که قبل از این خوانده بودم.اما کوتاهی شان بحث و نقدی بلد می طلبد.

در مورد نویسنده هم پشت کتاب این طور نوشته که:

نویسنده ی این داستان زنی است میان سال ،منتقدی کهنه کار و نویسنده ای جدی که سعی دارد ، برای دنیای تلخ دوربرمان خط و نشان بکشد...خانم داستان نویس با این نگاه نه قرار نیست و نه می خواهد دنیا را عوض کند ،بلقیس سلیمانی با ما شوخی دارد!

 

 پ.ن:مدتی ست این پاره پوره پیرهن* بی بو خاصیت فکری ام کرده! معطلم که درز بگیرم اش یا که به دنبال چاه باشم شاید روشن کند چشم چشم به راهی را...

 

* :تلمیح به یکی از اشعار قیصر امین پور