نامه های کاغذی

بسم الله

نامه های کاغذی

بسم الله

موجود عزیزی به نام برادر

۱.وقتی نیستی دلم حسابی تنگ می شه!برای همه چیز ،برای سر به سر گذاشتن هات!برای خنده های با مفهومت ،برای اینکه دوباره خانم دکتر صدام کنی!من مطمئنم حتی اگه تا دکتری هم درس بخونم هیچ کس مثل تو بهم نمی گه خانم دکتر! راستی دلم تنگ شده که دوباره بعد از مدت ها نرگس صدام کنی!

۲.نیستی!و من و بابا و مامان حسابی از فرصت نبودنت استفاده می کنیم برای زدن حرفهایی که همیشه ازشون فرار می کردی یا وقتی بحثش می شد ،سریع باب شوخی و خنده رو راه می انداختی تا ما یادمون بره!ما (من و بابا و مامان)داریم از فرصت استفاده می کنیم ،و برای تو همسر !!!انتخاب می کنیم!خوب می گردیم ،نگران نباش!به خودت هم لازم شد خبر می دیم...

۳.نیستی و من امروز دلم وحشتناک برات تنگ شد.تمام عکساتو پیدا کردم و باهاشون کلی شیطونی کردم!!(خواهر برادرا این طورین دیگه!حتی وقتی دلشون تنگ می شه بازم با هم شوخی دارن!!!)الان بک گراند موبایل و مانیتورم تویی!!!!

دل

من در همین لحظه همین جا زیر آسمان بی ستاره اعتراف می کنم!اعتراف می کنم که از تو  شکست خوردم!اعتراف می کنم که شکسته ام...

من روز به روز ،پا به پایت خندیده ام،خوانده ام  و روی رنگین کمان خیال های ناب دویده ام!

من شب ها قدم به قدم تمام کوچه های تنگ حوصله ام را برایت راه رفته ام!من روز و شب برای تو بودم ...برای تو خواندم زیر لب ،برای تو نوشتم هر دم از بودن ،از سرودن ،از خواستن ،از خیالهای ناب...من برای تو دنیا دنیا خندیده ام ،خروار خروار خاطره ساخته ام ...من برای تو به هر سازی که در خانه ی تنم زدی رقصیده ام!

اما تو ...

من اعتراف می کنم که شرط را باختم !قرار بود بی قرار نشوم !قرار بود بی قراری را وداع کنم برای همیشه ...من قرارمان را به تو باختم ،انصافا که دست توانایی داری در بی قرار کردن ما آدمها !

من باختم!امشب درست نمی دانم چندمین سال بی قراریست!اما می دانم که مدت هاست بی قرارم...

لعنت به این قرار بی قراری که در دلم برقرار کردی!

با همه ی این احوالات برایم عزیزترینی!حتی شکسته ات !ومن دلهای شکسته را بسیار دوست می دارم ...

جاودانگی

دلت فریاد می خواهد؟؟؟بلند شو ،چادر سپیدت را بر سر بینداز،در آینه با همه چیز وداع کن،نگاهش کن و بخند ...همیشه با لبخند وداع کن!

سجاده ات را پهن کن رو به خودش...هر جا که هست ...هر قدر که می بینی!حالا هر چقدر دلت می خواهد فریاد کن!خوی شنونده ایست....

می ترسی؟؟از فراموش شدن؟؟با او که باشی ،برای او که باشی ،جاودانه ای!فریاد هایت؟اشکهایت؟التماس هایت؟؟؟با او که باشی حتی نفس هایت هم جاودانه می شوند !!!

با او که باشی صدای ضربان دستانت هم جاودانه می شود!نگاهت جاودانه می شود ...

برای او بیدار شو ،برای او کار کن،برای او بخند ،فریاد کن،برای او زنده باش و برای او بمیر!

جاودانه می شوی ...من یقیین دارم!

شهر خاطره ها!!!

و باز هم شهر کتاب ،طبقه ی همکف...سراغ همان آلبوم افتخاری که هم شاد است و هم جدید را می گیرم!اسمش؟؟...نمی دانم!!!فقط همین ها را می دانم که شاد است و جدید و من از تلوزیون شنیده ام وقتی در اتاقم  کتاب می خواندم و از رادیو ،وقتی رانندگی می کردم!

صدای خواجه امیری می آید ،به جای افتخاری...دوباره فال حاظ و دوباره توی فالمی...یاد فالم می افتم که دیشب سعیده تعبیر کرد و من بلند بلند خندیدم به تعبیرش!!!

یوسف گمگشته بار آید به کنعان غم مخور

دوباره خنده ام می گیرد !حتی از یادآوری اش!می دوم و همه چیز را برای ریحانه تعریف می کنم،اما او نمی خندد...ریحانه در صف ایستاده ،صف طولانی صندوق!ومن اصلا به روی خودم نمی آورم که بیشتر کتابهایی که در دست اوست خرید من است و من باید در صف ایستادن را تحمل کنم!!!

به گشت و گذارم ادامه می دهم...چقدر اینجا زیباست!چقدر دوست داشتنی ست و من چقدر خاطره دارم...قبل از کنکور هر شب با علی..........

آلبوم افتخاری را پیدا نمی کنم!بر می گردیم ،با چند نادر ابراهیمی و یک قیصر ...خواجه امیری هنوز می خواند این بار در ماشین!!!هر دو دوست داریم!

جهانی شدن و دموکراسی

شهر کتاب ،قفسه ی لوم اجتماعی و سیاست

ایران ،جهانی شدن و دموکراسی!

فکر می کنم،فکر می کنم!اما به هیچ جا نمی رسم!

عصر جمعه ۱۲/۱۱/۸۶

بغض سنگین است و تلخ .نه می توان خورد و نه می توان شکست...می شود شکست اما ...اما با خود می گویم :

به تو که مربوط نمی شود،فقط از دور نگاه کن و سطحی...به عمق نگاه نرو!

اما نمی توانم ،مثل روز روشن است که نمی توانم !دل که این حرفها سرش نمی شود و من هم!من که بیشتر بر مدار دل می گردم تا غقل ...دهانم قفل می شود ،هیچ نمی گویم و نمی شکنمش!می ماند و هر لحظه سنگین تر می شود ،تا شب...بعد آرام آرام ترک بر می دارد و بعد...

دعا می کنم

دعا می کنم

دست های من می تپند ...باور کن!

هر روز که می گذرد دستخط ام بهتر از قبل می شود
اما دست نوشته هایم هر روز که می گذرد...!
و دست هایم هر روز سنگین تر!
آن قدر سنگین که سخت بالا می روند برای تمنا...نه دستهایم آنقدر سنگین شده اند که دیگر تمنا نمی کنند،فقط گاهی می خواهند!!!دستهایم سنگین اما خالی شده اند ،هیچ در بساطشان فراوان است ...
دستهایم اما ...هنوز می تپند ،هنوز ضربان دارند ،فقط کمی کم سو و کم جان شده اند !
می توانم ...یا شاید دوست دارم که بتوانم !دوباره نور را ،عشق را ،و امید را به دستانم برگردانم.می خواهم که خدا را به دستانم برگردانم ...دستانم هنوز ضربان دارند ،من صدای تپششان را احساس می کنم
یاد ش به خیر...عزیزی می گفت: به جای قلب ،دستها باید ضربان داشته باشند ...!

پ.ن :امتحانات که تمام می شوند ،آن قدر کتاب نخوانده و کار نکرده دارم که بیشتر از ایام امتحانات می خوانم و کار می کنم!تصمیم گیری سختی در پیش رو دارم !لطفا دعا کنید...