نامه های کاغذی

بسم الله

نامه های کاغذی

بسم الله

شهر خاطره ها!!!

و باز هم شهر کتاب ،طبقه ی همکف...سراغ همان آلبوم افتخاری که هم شاد است و هم جدید را می گیرم!اسمش؟؟...نمی دانم!!!فقط همین ها را می دانم که شاد است و جدید و من از تلوزیون شنیده ام وقتی در اتاقم  کتاب می خواندم و از رادیو ،وقتی رانندگی می کردم!

صدای خواجه امیری می آید ،به جای افتخاری...دوباره فال حاظ و دوباره توی فالمی...یاد فالم می افتم که دیشب سعیده تعبیر کرد و من بلند بلند خندیدم به تعبیرش!!!

یوسف گمگشته بار آید به کنعان غم مخور

دوباره خنده ام می گیرد !حتی از یادآوری اش!می دوم و همه چیز را برای ریحانه تعریف می کنم،اما او نمی خندد...ریحانه در صف ایستاده ،صف طولانی صندوق!ومن اصلا به روی خودم نمی آورم که بیشتر کتابهایی که در دست اوست خرید من است و من باید در صف ایستادن را تحمل کنم!!!

به گشت و گذارم ادامه می دهم...چقدر اینجا زیباست!چقدر دوست داشتنی ست و من چقدر خاطره دارم...قبل از کنکور هر شب با علی..........

آلبوم افتخاری را پیدا نمی کنم!بر می گردیم ،با چند نادر ابراهیمی و یک قیصر ...خواجه امیری هنوز می خواند این بار در ماشین!!!هر دو دوست داریم!

جهانی شدن و دموکراسی

شهر کتاب ،قفسه ی لوم اجتماعی و سیاست

ایران ،جهانی شدن و دموکراسی!

فکر می کنم،فکر می کنم!اما به هیچ جا نمی رسم!

عصر جمعه ۱۲/۱۱/۸۶

بغض سنگین است و تلخ .نه می توان خورد و نه می توان شکست...می شود شکست اما ...اما با خود می گویم :

به تو که مربوط نمی شود،فقط از دور نگاه کن و سطحی...به عمق نگاه نرو!

اما نمی توانم ،مثل روز روشن است که نمی توانم !دل که این حرفها سرش نمی شود و من هم!من که بیشتر بر مدار دل می گردم تا غقل ...دهانم قفل می شود ،هیچ نمی گویم و نمی شکنمش!می ماند و هر لحظه سنگین تر می شود ،تا شب...بعد آرام آرام ترک بر می دارد و بعد...

دعا می کنم

دعا می کنم

دست های من می تپند ...باور کن!

هر روز که می گذرد دستخط ام بهتر از قبل می شود
اما دست نوشته هایم هر روز که می گذرد...!
و دست هایم هر روز سنگین تر!
آن قدر سنگین که سخت بالا می روند برای تمنا...نه دستهایم آنقدر سنگین شده اند که دیگر تمنا نمی کنند،فقط گاهی می خواهند!!!دستهایم سنگین اما خالی شده اند ،هیچ در بساطشان فراوان است ...
دستهایم اما ...هنوز می تپند ،هنوز ضربان دارند ،فقط کمی کم سو و کم جان شده اند !
می توانم ...یا شاید دوست دارم که بتوانم !دوباره نور را ،عشق را ،و امید را به دستانم برگردانم.می خواهم که خدا را به دستانم برگردانم ...دستانم هنوز ضربان دارند ،من صدای تپششان را احساس می کنم
یاد ش به خیر...عزیزی می گفت: به جای قلب ،دستها باید ضربان داشته باشند ...!

پ.ن :امتحانات که تمام می شوند ،آن قدر کتاب نخوانده و کار نکرده دارم که بیشتر از ایام امتحانات می خوانم و کار می کنم!تصمیم گیری سختی در پیش رو دارم !لطفا دعا کنید...

عرفان

واعظان کین جلوه در محراب و منبر می کنند

چون به خلوت می رسند آن کار دیگر می کنند

پرسشی دارم ز دانشمند مجلس باز پرس

تو به فرمایان چرا خود توبه کمتر می کنند؟!

خدا رحمتت کند حاج آقا که درست در گیر و دار شروع هایم یاد دادی راه رسیدن به او انجام واجبات و ترک محرماتش است و بس!

 

آسانسور

بسم رب الشهدا

بزرگ و سفید،سفید و روشن ،روشن و نورانی...نور، نور، نور.اینجا حرف اول و آخر را نور می زند .اینجا همه چیز را نور معنا می کند و آنقدر این نور زیاد است که چشمان مرا می زند.نور چشمانم را می بندد.نه!چشمانم از شدت نور بسته می شوند ،خودشان !تقصیر نور نیست،تقصیر سیاهی چشم است!چشمانم از شدت سیاهی بسته می شوند و همه چیز این دنیای لعنتی برایم تاریک و ،بی معنی و بسته !سنگ به سنگ ،سکو به سکو می گردم،همه مثل هم بدون هیچ تفاوتی...با یک شباهت ...و آن نور!

قدم می زنم از لابه لای شمعدانی ها و شمع ها و فکر می کنم......................................................................................

در دنیای حقیر واژه گانم جنگ یک آسانسور معنی می شود !

جنگ برای  این  خیل عند ربهم یرزقون یک آسانسور بود که پله های ترقی را تا خدا بدوند !

.

.

.

لبخند محجوب عمو از دور جذبم می کند و تمام هوش و حواسم پرت نگاهش می شود ...تمام واژه گان ذهنم را یکی یکی امتحان می کنم ، واژه گانی که همیشه بهترین ها ی زندگی ام را با آنها می خوانم ...عموی جان ،عموی عزیز،عموی .......................

هیچ کدام به دل نمی نشینند !همان عمو  جعفر یا عمو شهید را ترجیح می دهم .(خدا بیامرزد حاج آقا را ،چه نام برازنده ای به گوشت خواند !)

یک دنیا سکوت سنگین برقرار است بین ما !و چه قدر زیباست و ضروری این سکوت !

فقط یک سوال در ذهنم باقی می ماند مثل همیشه .معادله ای که با هیچ دو دو تا چهارتایی نتوانستم حل کنم !معادله ای که بوی عطرش همیشه در ذهنم می ماند ،همان عطری که دو سال قبل از تولدم خریدی و پیش مادر امانت گذاشتی و تاکیید کردی که این امانتی ست برای نرگس!!!از کجا نرگس نیامده را می شناختی؟؟؟خدا می داند... نرگس آمد ،درست دو سال بعد از آن اتفاق !نرگس آمد ولی تو نبودی ،نرگس 67 آمد ولی تو 65 رفته بودی !!حدست درست بود ،همانطور که از دو سال قبل آمدنش را و حتی نامش را برای مادر پیش بینی کرده بودی..ً.برادرم آن قدر شیفته ی آقاست که قطعا اسمش را نرجس می گذارد ً و گذاشت ،اما تو نبودی که ببینی .....

و من الان کنار تو دلم فریاد می خواهد ،دلم می خواهد بگوید :  معادله ام را که بی جواب گذاشتی لااقل این کوله بار تمنا را که همیشه با یادت و عکست برایت بازگو می کنم ،اجابت کن!

عشق

عشق...همیشه غریب ترین واژه بود برای تو و برای من!

یا نخواستیم ،یا نفهمیدیم،به هر حال گذشت و اتفاقی که نباید ،افتاد

امروز تو میباری از دوری اش  و می فهمی که چه قدر برایت عزیز بوده ...

و درونت آشوبیست ...همه می گریند ، سیاه می پوشند که شاید تسلی ...اما تو نه می توانی سیاه بپوشی برای عزیز تازه رفته و نه ...می آیی اینجا که شاید من!!!برایت مونسی کنم!که نیستم.......................وای بر من...............که برای تو نیستم!!!تنها پناهت امامزاده ایست صالح  ،همین نزدیکی هاست......و من شرمنده ی تو.............

چه عجیب بود این داستان عشق!!!! شاید می خواست بگوید:عشق آمدنی ست نه آموختنی!

دریغ که ما نفهمیدیم....خدا رحمتش کناد

فاطمه به دلهای شکسته ای که می شمری دو تا اضافه کن !!من واحد شمارش اش را بلد نیستم....

باد بادک بازی

صبح پنجشنبه ای آرام و پاییزی،بادبادک باز را باز می کنی و فارق از تمام کتابها و جزوات درسی ات شروع!سطر به سطر و صفحه به صفحه همراه با امیر و حسن(از شخصیتهای داستان)خاطرات کودکی مرورت می شود.

صبح های دوچرخه سواری ،عصر های فوتبال و قلعه بازی و شبهای ماشین سواری...کجا؟؟کجا بهتر از شانه های گرم و نرم بابا؟!که تازه از سر کار برگشته و تو هنوز اجازه ی لباس عوض کردن هم نداده ای!! خم می شود به کوتاهی قد کوتاهت ،سوار می شوی و تمام اتاق ها و را دور می زنید و برای علی هم بوق می زنی و دست تکان می دهی...به آشپزخانه می رسید ، مامان کنار اجاق گاز مشغول است و تو بالاخره راضی می شوی که علی الحساب روی میز آشپز خانه از ماشین پیاده شوی!!!فرصتی کوتاه و بعد هم نوبت هواپیما بازی ست با بابا ... که هیچ وقت نگفت خسته ام!!!!

توصیفات کتاب به قدری زیبا و دلنشین است که حتی پختن غذا برای ظهر را هم فراموش می کنیو همچنان با سرعت پیش می روی، صفحه به صفحه...

من و بابا در یک خانه ،اما در دو حوزه ی وجودی مختلف به سر می بردیم .باد بادک  برش کاغذی نازکی از تقاطع این دو حوزه بود.

من و بابا در یک خانه ... خطوط کتاب آرام آرام مات و محو می شوند از مقابل چشمانت...قطرات اشک امانت نمی دهند...یکریز می بارند و تو طبق معمول همیشه ی باریدن هایت پتو را روی سر می کشی و می باری...می باری.این اولین بار نیست ،این را خودت خوب می دانی!خودت خوب می دانی که همیشه در برابر عزیز ترین افراد زندگی ات ،عاجز ترین بودی.خودت خوب می دانی همیشه عزیز ترین ها برایت دورترین ها بودند . و این اولین بار نبود که توان کنترل سیل اشکهایت را نداشتی و نه آخرین بار!که خودت خوب آگاهی که نرگس وجودت هیچگاه توان کنترل اشک ها و حتی خنده هایش نداشته و نخواهد داشت . و این بار هم باریدی برای دقایقی طولانی ،نه برای دلتنگی بابا که دیشب عازم عتبات شد برای عرفات !که برای دوست داشتن اش و دوست داشتن...مثل همیشه ی گریه هایت برای دوستی یا عزیزی درست وقتی که لحظاتی از دور شدنتان نمی گذرد .نه برای دلتنگی ،که برای دوست داشتن .چون همیشه برای دوست داشتن دوست داشته ای ...

به یاد می آوری نتایج تست های روان شناسی دخترک دانشجویی را که هر صبح یکشنبه زود تر از همه با آبی ها و نارنجی های همیشگی اش سر کلاس می نشست و در دلش قاه قاه خنده سر می داد وقتی می فهمید بر اساس این تست ها!دختیرک ظریف و احساساساتی ای بیش نیست!!!

پاره پوره پیرهن

دوازده سالگی

 

خواهر بزرگم در هفده سالگی ازدواج کرد و در سی و دو سالگی مرد . او دو دختر دوقلوی هشت ساله داشت که کاملا شبیه خودش بودند . خواهر دومم در بیست و هفت سالگی ازدواج کرد و در چهل ساگی مرد .او یک پسر و یک دختر داشت .خواهرم می گفت :دخترش خیلی شبیه من است .من در دوازده سالگی مردم ،وقتی هنوز خواهرهایم ازدواج نکرده بودند .

                                "بازی عروس و داماد.مجموعه داستان.بلقیس سلیمانی"

 

بازی عروس و داماد غنیمت این هفته ام بود از کتاب جا گذاشتن های ریحانه !این بار نه در خانه و روی تخت که در ماشین و روی صندلی،با اعمال شاقه ی در!!! من پیاده می شوم،ریحانه پشت سر من،کتاب جا می ماند روی صندلی تنها!!سوده از پشت سر نگاه می کند. و تلاشی بی نتیجه!

می خندم!می خندد.همه چیز خوب است ،عالی و خوش...سرخوشییییم ! الحمدلله رب العالمین.

 

      بگذریم،فقط خدا خیرش دهاد که به لطف فراموش کاری اش گاهی هم بی برنامه کتاب می خوانم.

داستان ها کوتاه اند ،کوتاه تر از معمول مجموعه داستان هایی که قبل از این خوانده بودم.اما کوتاهی شان بحث و نقدی بلد می طلبد.

در مورد نویسنده هم پشت کتاب این طور نوشته که:

نویسنده ی این داستان زنی است میان سال ،منتقدی کهنه کار و نویسنده ای جدی که سعی دارد ، برای دنیای تلخ دوربرمان خط و نشان بکشد...خانم داستان نویس با این نگاه نه قرار نیست و نه می خواهد دنیا را عوض کند ،بلقیس سلیمانی با ما شوخی دارد!

 

 پ.ن:مدتی ست این پاره پوره پیرهن* بی بو خاصیت فکری ام کرده! معطلم که درز بگیرم اش یا که به دنبال چاه باشم شاید روشن کند چشم چشم به راهی را...

 

* :تلمیح به یکی از اشعار قیصر امین پور

 

نبسته ام/است

تو را به جای همه ی زنانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم

برای خاطر گستره ی بیکران و برای خاطر عطر نان گرم

برای خاطر برفی که آب می شود ،برای خاطر گلها

برای خاطر جانورانی که آدم نمی رماندشان

تو برای خاطر دوست داشتن ،دوست می دارم

.

.

.

تو می پنداری که شکی حال آنکه به جز دلیلی نیستی!

تو همان آفتاب بزرگی که در سر من بالا می رود ،

بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم.

پل الوار -ترجمه ی احمد شاملو-

۱.توضیح اینکه این شعر پل الوار عجییییب می نشیند بر دل دخترکی که نبسته ام به کس دل ،نبسته کس به من دل  همایون شجریان را هم به شدت دوست می دارد.

۲.دل این دخترک برای گنبدی طلایی و بزرگ و حیاطی که ایوان طلا و سقا خانه  و نور  و حیات و اشک دارد نیز تنگ است!

۳.این عید عزیز بر شما مبارک...

۴.در آن حالت که اشکت می چکد گرم

غنیمت دان و ما را هم دعا کن