نامه های کاغذی

بسم الله

نامه های کاغذی

بسم الله

رنگ بزن!!!

جمع کردن کلکسیونی از رنگ ها و نقش ها ،چند وقتی ست مشغول کرده ،ذهن ،فکر و تمام هوش و حواسم را برای تو!کاش تمام هوش و حواسم مشغول تو بود!

انگار همه ی نقش ها بد قواره اند برای تو ...نقش نمی زنم!بی کران می انگارمت !مثل همیشه که برایم تا ابد امتداد داشتی.تا همیشه  .در همه جا،در همه کس ... ای همیشه ی ماندگار!

.

.

.

رنگ هم جمع می کنم

اصلا انگار وقتی رنگی به نام تو ،برای تو و پخش بر بی انتهایی ات  می شود،زیبا ترین می نماید ،حتی اگر کدر ترین رنگ ها باشد!

رنگ جمع می کنم ...خنده های سبز ،شیطنت های نارنجی ،لبخند های آبی ،درد دلهای صورتی ،رنج ها ی زرد ،اشک های سرخ،دوست داشتن های سفید و ...آه که چقدر بی تابند این رنگ ها برای تو !

نه ...انگار تمام آبی ها و نارنجی های من زشت می مانند بر تو !همه ی این رنگ ها بوی من دارند نه بوی تو!آه که چقدر کوچکم برای تو ...من دیگر چیزی ندارم ...همه اش همین ها بود که دیدی...آبی ، نارنجی و سبز...

این ها که رنگ نیستند ...

بی رنگ بی رنگ می شوم با یک نگاه خیس ...نه اشک لازم نیست ،نگاه خیس هم که باشد کفایت می کند ،بی رنگ می شوم  ...

بی رنگ شده ام!

به من رنگ بزن !از رنگ های خودت ...رنگی می شوم اگر  تو نگاهم کنی...تو نگاهم کن ،من رنگارنگ می شوم ...من از سیاه و سفید بودن می ترسم

حالا می فهمم ،گاهی بی رنگ شدن خوب است ،ضروری ست .لازم است دوباره رنگ آمیزی شوم... از نو!

عطر نرگس،رقص باد...خوش به حال روزگار،خوش به حال آدمهای این روزگا

چند وقتی هست که همه چیز برایم عطر آگین شده !

می دانم حتما در همین روزها یی که به زودی می رسند دلم برای این عطرها پر خواهد کشید.

عطر دانشکده ،عطر خنده ها و شوخی های رنگارنگ ،عطر بی تابی هایمان برای دانستن ، تجربه کردن .عطر بحث و نقد .عطر کتاب ها ،نگاه ها ،عطر ...

دلم برای همه این چیر های خوشبو تنگ خواهد شد .

مرزهای بین آفتاب و دل ناگهان خراب می شوند

در میان آفتاب و دل

مرز مشترک کجاست؟

چشمهای من میزبان نقشه هاست:

نقشه ها و مرزهای روبرو

ورزهای درد ،آرزو

مرزهای مبهم خیال

مرزهای ممکن و محال

 

 

نقشه های فاصله

مرزهای خاکی و غریب

بین آفتاب و دل کشیده اند

مرزهای شرقی دلم کجاست؟

 

 

 

چشمهای من

میزبان نقشه هاست

کوه ها

روی نقشه ها سر به اوج می زنند

رودها

روی نقشه ها موج می زنند

مرزهای بین آفتاب و دل ناگهان خراب می شوند

پ.ن:در شعرهای قیصر همه ی احوالاتم رو می تونم پیدا کنم ،هر شعر یک   احساس...خدایش بیامرزاد...

من در دلتنگی هایم ،گم شده ام

گم شده ام ! در بعضی افکار ،در بعضی افراد ، در همه ی احساساتم ...گم شده ام ،از بعضی چیز ها و بعضی کس ها هم گم شده ام ...شاید همه ی این دلتنگی ها از گم شدن باشد ...نمی دانم چرا این قدر تند تند دلم تنگ می شود ،بعد از این همه وقت ! دلم هر روز تنگتر می شود و من هر روز بیشتر گم می شوم ...فکر می کنم دلم که  تنگ شده ! ولی باز هم من در دلم گم می شوم !من در دل تنگ شده ام گم می شوم و مدام می چرخم و هی ابر هایی که ساخته ام با زحمت ،باران می شوند ...

من دلم نمی خواست ،اما گم شده ام!شاید ...

هم دانشکده ایه شفیق

۱. دوستی دارم در دانشگاه دوست که نه هم دانشکده ای!!اگر بگویم کم مطالعه می کند شاید درست نگفته باشم ،بهتر است بگویم اصلا مطالعه نمی کند!

۲.یک روز در سلف دانشکده از من پرسید که چرا وقتی مصاحبه ی فاطمه رجبی رو تو شهروند امروز می خوندم ،می خندیدم!گفت که از پدرش پرسیده و او گفته که خانم رجبی یکی از متفکرین بزرگ معاصر ماست !!!و من همان لحظه خدا را شکر کردم که پدرش نگفته رجبی بزرگترین متفکر معاصر ماست!!!

۳.همان روز دز همان سلف وقتی من و هدی در مورد جلائی پور حرف می زدیم ،طوری جلائی پور را مورد نقد قرار داد که جدا شک کردم که شاید بیشتر از من بداند !!!اما چون در مسجد جامع نارمک یاد میدهند دروغ خوب نیست ،اعتراف کرد که هیچ نمی داند !!!

۴.یادم می افتاد  ،شب عروسی  همان هم دانشکده ای شفیق در بهترین باشگاه ریاست جمهوری !که یک دستگاه جدید ترین مدل سری جدید بی ام و را بسیار ماهرانه گل زده بودند و به عنوان نمادی از افتخارشان جلوی در گذاشته بودند ! یادم آمد که همسر  هم دانشکده ای ام یک جوان سپاهی است و پدرش قبلا با ...بگذریم .از این قصه ها و غصه ها بسیار است!!!

خوشحالم که می خوانم ،که شوق دانستن دارم !!که آزادم در خواندن ،فکر کردن و...

پ.ن :عید تون مبارک

پ.ن:اول خیییلی ناراحت شدم که دکتر عابدی جعفری رای نیاوردن ،اما حالا که فکر می کنم می بینم این طوری بیشتر به نفع ما و گروه مطالعاتی کوچکمون راجع به مدیریت اسلامی می شه !!!دعا کنید به جاهای خوبی برسیم !به شدت فکرمون رو مشغول کرده

بعر از یک حماسه

ساعت 9 ،صدای تلوزیون را بلند می کنم و برای هزارمین بار در روز اخبار گوش می دهم .مادرم گله می کند که این دختر انگار که از اخبار سیر نمی شود ! از صبح که شبکه خبر را شرمنده کرده ،آخر شب هم با اخبار سراسری هر چه را از صبح کوش داده یک بار دیگر مرور می کند !!من و بابا و علی هر سه می خندیم ، درست مثل همیشه که مادر خاطرات خنده دار مدرسه اش را تعریف می کند !

مصاحبه پخش می کنند ،از مردم ،که چقدر ملت بزرگی داریم ،چقدر فهم سیاسی در جامعه بالاست ! و چقدر این ملت نسبت به تبلیغات منفی رسانه های بیگانه بی توجه اند و چقدر حضورشان ،جمعه 24 اسفند پر رنگ بود!!همه ی این مصاحبه ها برای من که تکراری بود ، اما علی انگار که این مصاحبه ها او را یاد چیزی انداخته باشند می خندید .

_به چی می خندی؟؟؟

_یاد حرف یکی از خانومای شرکت افتادم!

_چی می گفت؟؟

_می پرسید برای تهران چند نفر نماینده می خوان .

_پس رای نداده !!!

_رای که نداده .خودش می گفت کلا تا الان رای نداده!اما من مونده ام که چرا تلوزیون نگاه نمی کنه!روزنامه نمی خونه ،یا حتی اصلا این چند روزه چرا به تبلیغات احزاب یه نگاه هم نکرده ببینن چند نفر تو یه لیست هست؟؟

_لابد از منشی های شرکته که بیشتر اوقات رو جلوی آیینه می گذرونن!!

_نه اتفاقا یه مهندس با تجربه ست !!!

پ.ن :از نتایج انتخابات خیلی ناراحت شدم !تقریبا بیشتر افرادی که من بهشون رای دادم رای نیاوردن!!اما خوشحالم که به آدمای خوبی رای داده بودم!!!و مثل خیلیا از روی یه لیست خاص رو نویسی نکردم .

متاسفم برای مملکی که حتی رهبرش هم در سخنرانی هایش خط می دهد!با تمام ارادتی که نسبت به ایشان دارم ،دلخورم ...مجلسی کاملا فرمایشی !!!نوش جانمان باشد .خب به حمد الله با دولت خدمت گزار هم که هم سو و همراه است .از یک مجلس چه می خواهیم بیش از این؟؟!!همه یک دست ،هم حزب...نه اختلافی ،نه رقابتی و نه بازخواستی!!!

پ.ن:پدرم به عنوان تکلیف عید برایم دو ویژه نامه ی کارگزاران و شهروند امروز آورده اند ،البته برای من تکلیف که نیستند هیچ،جزء بهترین هدیه های امسال بودند .

انتظار که عنوان نمی خواهد !بهانه می خواهد ...

من درست وسط حیاط دانشکده ایستاده ام ،کنار حوض!

همان حوضی که پایین پله هاست ، همان که باید پله ها را پایین رفت تا رسید به آب !

دور تا دور نیمکت گذاشته اند ،سبز یا آبی ! یادم نیست ...اصلا مهم نیست ،من که نمی نشینم ...حالا سبز یا آبی !

می ایستم و منتظر می مانم ...بالای پله ها را نگاه می کنم،از پایین ! همه مشغولند ...گروه های دو نفره آرام می خندند و چند نفره ها بلند! اساتید با هم بحث می کنند ،و بچه های بسیج به هم سخت نگاه می کنند ...اما همه می دوند !می خندند آرام و بلند و می دوند ، بحث می کنند و می دوند،نگاه می کنند و می دوند و می دوند !خوب دقت می کنم فقط آدمها نیستند که می دوند ،هر چه هست می دود ،هر چه می بینم دونده است !ساختمان شمالی به جای سلف ،سلف به جای جنوبی ،جنوبی به جای اداری و تحصیلات تکمیلی و حتی عکس آقا به جای عکس امام !و عکس امام نمی دانم... گمش کردم!همه چیز قاطی می شود ...لبه ی سرد و خشک و خالی حوض می نشینم ،فقط آنجاست که نمی دود ،شاید چون نمی تواند !!!فکر می کنم ...چرا حوض را آب نمی کنند ...کاش حوض آب داشت !فکر می کنم ،سرم گیج می رود ...شاید سرم هم می دود ،دویدن را دوست دارم...

چشمانم سیاه می شود ...

فکر می کنم ...شاید اصلا نباید دیگر  نباید منتظر بمانم ...شاید انتظار چشمانم را سیاه کرده ...من سرم گیج می رود

هیچ پیامی آخرین پیام نیست،و هیچ عابری آخرین عابر ،کسی مانده است که خواهد آمد .باور کن!کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد .

پس بنشین به انتظار...

پ.ن :فردا پردیس مرکزی دانشگاه تهران بعد از نماز ظهر و عصر مراسمی است برای شهدای غزه ! فراموششان نکنیم ...به روایتی هم که نسبتا معتبر است با  دکتر ولایتی برای سخنرانی هماهنگ شده !

موجود عزیزی به نام برادر

۱.وقتی نیستی دلم حسابی تنگ می شه!برای همه چیز ،برای سر به سر گذاشتن هات!برای خنده های با مفهومت ،برای اینکه دوباره خانم دکتر صدام کنی!من مطمئنم حتی اگه تا دکتری هم درس بخونم هیچ کس مثل تو بهم نمی گه خانم دکتر! راستی دلم تنگ شده که دوباره بعد از مدت ها نرگس صدام کنی!

۲.نیستی!و من و بابا و مامان حسابی از فرصت نبودنت استفاده می کنیم برای زدن حرفهایی که همیشه ازشون فرار می کردی یا وقتی بحثش می شد ،سریع باب شوخی و خنده رو راه می انداختی تا ما یادمون بره!ما (من و بابا و مامان)داریم از فرصت استفاده می کنیم ،و برای تو همسر !!!انتخاب می کنیم!خوب می گردیم ،نگران نباش!به خودت هم لازم شد خبر می دیم...

۳.نیستی و من امروز دلم وحشتناک برات تنگ شد.تمام عکساتو پیدا کردم و باهاشون کلی شیطونی کردم!!(خواهر برادرا این طورین دیگه!حتی وقتی دلشون تنگ می شه بازم با هم شوخی دارن!!!)الان بک گراند موبایل و مانیتورم تویی!!!!

دل

من در همین لحظه همین جا زیر آسمان بی ستاره اعتراف می کنم!اعتراف می کنم که از تو  شکست خوردم!اعتراف می کنم که شکسته ام...

من روز به روز ،پا به پایت خندیده ام،خوانده ام  و روی رنگین کمان خیال های ناب دویده ام!

من شب ها قدم به قدم تمام کوچه های تنگ حوصله ام را برایت راه رفته ام!من روز و شب برای تو بودم ...برای تو خواندم زیر لب ،برای تو نوشتم هر دم از بودن ،از سرودن ،از خواستن ،از خیالهای ناب...من برای تو دنیا دنیا خندیده ام ،خروار خروار خاطره ساخته ام ...من برای تو به هر سازی که در خانه ی تنم زدی رقصیده ام!

اما تو ...

من اعتراف می کنم که شرط را باختم !قرار بود بی قرار نشوم !قرار بود بی قراری را وداع کنم برای همیشه ...من قرارمان را به تو باختم ،انصافا که دست توانایی داری در بی قرار کردن ما آدمها !

من باختم!امشب درست نمی دانم چندمین سال بی قراریست!اما می دانم که مدت هاست بی قرارم...

لعنت به این قرار بی قراری که در دلم برقرار کردی!

با همه ی این احوالات برایم عزیزترینی!حتی شکسته ات !ومن دلهای شکسته را بسیار دوست می دارم ...

جاودانگی

دلت فریاد می خواهد؟؟؟بلند شو ،چادر سپیدت را بر سر بینداز،در آینه با همه چیز وداع کن،نگاهش کن و بخند ...همیشه با لبخند وداع کن!

سجاده ات را پهن کن رو به خودش...هر جا که هست ...هر قدر که می بینی!حالا هر چقدر دلت می خواهد فریاد کن!خوی شنونده ایست....

می ترسی؟؟از فراموش شدن؟؟با او که باشی ،برای او که باشی ،جاودانه ای!فریاد هایت؟اشکهایت؟التماس هایت؟؟؟با او که باشی حتی نفس هایت هم جاودانه می شوند !!!

با او که باشی صدای ضربان دستانت هم جاودانه می شود!نگاهت جاودانه می شود ...

برای او بیدار شو ،برای او کار کن،برای او بخند ،فریاد کن،برای او زنده باش و برای او بمیر!

جاودانه می شوی ...من یقیین دارم!