نامه های کاغذی

بسم الله

نامه های کاغذی

بسم الله

می گذرد شاد،اما محزون

 

چه قدر غریب و عجیب اند، این روزها که می گذرند !

گرچه بدیع اند و سرشار از تجربه ،اما گویی از سالها پیش عجین شده است غربت شان با تمام من!

این روزها می گذرند سرشار،پر و سنگین!

با انبوهی از خاطرات ناب اما اضطراب انگیز!

با کاش ها و چرا ها و باد ها و یاد ها

یاد ها و یاد ها و یاد ها و یادها...

و انبوهی از سوال بی جواب

تنها خنده و شادی و شور است در ظاهر این روزها !

.

.

.

و برای همه می خوانی :

این روزها که می گذرد شادم

زیرا یک سطر در میان آزادم

و خوب می دانی که آزادی واژه ایست بس احمقانه در توصیف اسارت این روزها!

پای بسته...دل پای بسته!

.

.

.

تلاش و تقلایی نمی کنی! و یکسره تسلیمی در برابر خواست و حکمتش ... و هر شب می باری با دیدن دستان بسته ات !

هر شب؟؟؟نه! مدت هاست هوای دلت ابریست و به دنبال بهانه برای باریدن!

و می خوانی:

دارم هوای گریه...خدایا بهانه ای

و دردناک تر آنکه با بهانه هم خالی نمی کنی این بغض سنگین و سرد را!...حتی با بهانه های پر بهایت!که مبادا با باریدن بلرزانی دلی را !

می گذرند، محزون ،این روزهای غریب و عجیب و بدیع!

پ.ن:نمی دونستم دلم این همه حرف داره و آه ! طولانی شد...فقط می خواستم بگم :

این روزها که می گذرد شادم

این روزها شادم که می گذرد

حجاب

از همون دو سه هفته پیش که رمان" طوفان دیگری در راه است" سید مهدی شجاعی رو خوندم  این قسمت رو که خیلی خیلی به دلم نشسته بود برای اینجا آماده کردم،از اون موقع تا امروز که تازه فرصت کردم مطلب رو ادیت کنم اتفاقات زیادی افتاده که بیشتر از قبل به این قسمت از نوشته ی آقای شجاعی که البته به نظر من اعتقادات شخصی شون در مورد حجاب هم هست علاقه پیدا کردم.

این چند وقت مجبور بودم علی رغم میلم به خاطر یه سری مسائل به ادارات و مراکزی سر بزنم که تو نگهبانی همشون ماموری مسئول تذکر دادن این مهم !!بود که   "پوشش چادر در این مکان الزامی  است"،حالا بماند که چه صحنه ها و تغییر ظاهر هایی بیرون و داخل همون مرکز می دیدم که جدا گاهی از تعجب و البته تاسف حالم دگرگون می شد...

همه جور برخورد این دست مامورین رو دیده بودم به جز گشت شریف ارشاد_ که انصافا  حق بزرگی بر گردن ما دارند به خاطر این همه امنیت و آرامش_که به لطف یکی از اقوام مومن و محجبه!در یکی مراکز خرید تهران ،موفق شدم از نزدیک و شخصا تشکری از این مامورین زحمت کش داشته باشم!گرچه اونها اصلا انتظار تشکر نداشتند ،بعد از شنیدن صحبت ها و انتقاد های رک و بی پرده ی من!

این قسمت از  کتاب نامه ایست از طرف مادری به پسرش ،اوایل انقلاب و دولت موقت و بحث داغ اجباری شدن حجاب در کشور:

من گمان می کنم که اگر قرار به زور و اجبار بود،خدا بهتر از هر کسی می توانست احکامش را جاری کند وآیا خدا نمی توانست به جای دادن اراده و اختیار به انسان ،مثل روبوت خلقشان کند که طبق برنامه ی از پیش تعیین شده ،عمل کنند و اسباب زحمت خودشان و دیگران نشوند؟؟

چرا!می توانست .ولی این کار را نکرد .برای اینکه بنا نداشت هیچکس را به زور هدایت کند.

از یک سو به انسانها آزادی و اختیار داد و از سوی دیگر پیامبران را برای هدایتشان فرستاد تا راه و چاه به آنان نشان دهند و دستشان را در انتخاب باز بگذارند و بعد هم فرمود :

«ما راه را نشان دادیم .عده ای حق شناسی و حق گذاری را برمی گزینند و عده ی دیگر حق پوشی و نا سپاسی را »

.

.

.

بگذریم. نوشته ای که اگر جای حکومت انقلابی بودی...

خدا را شکر که نیستی .برای اینکه با تمام صفا و خلوص نیتت ،باعث گریز مردم از دین می شدی .چرا؟؟!

یکی اینکه :بهترین کار اگر رنگ حکم و دستور و اجبار به خود بگیرد ،نه تنها جاذبه اش را از دست می دهد که در انسان،مقاومت و تنفر ایجاد می کند.مثل اینکه بهترین غذا را به زور در حلقوم آدم فرو کنند .یا جای تعارف محترمانه ،اسلحه به روی آدم بکشند.

من مطمئنم که زور و اجبار ،در عده ای چنان نفرت و انزجار نسبت به حجاب ایجاد می کند که همه ی اصول و فروع دینشان را هم تحت الشعاع قرار می دهد.

درحالی که ،همین انسانها اگر احساس کنند که  اختیار و حق انتخاب دارند ،حجاب را با میل و رغبت انتخاب می کنند و آن وقت به هیچ قیمتی از دستش نمی دهند .

همچنان که در این یکی دو سال که حرفی از زور و اجبار نبود ،بسیاری از زنها که قبلا بی حجاب بودند ،از سر شناخت یا عشق و علاقه نسبت به اسلام یا انقلاب یا امام،یا جمع همه ی اینها ،با اختیار و افتخار به دامن حجاب پناه بردند و به هیچ قیمتی هم حاضر به از دست دانش نیستند .

دوم اینکه :بدیهی ترین و طبیعی ترین نتیجه ی این کار ،یعنی اجباری کردن حجاب ،سوق دادن مردم به سمت نفاق و ریا و تزویر است .

چرا می گویم:مردم،درحالیکه باید بگویم زنها.

به دو دلیل :

اولا ،زنها در تعیین شخصیت و سر نوشت جامعه ،نقش اساسی دارند و هر اخلاق و منش و تربیتی پیدا کنند ،تاثیر مستقیم و ماندگار بر فرزندان و همسرانشان می گذارند.

ثانیا،اگر حکوکت یا قشری از حکومت دارای چنین سلیقه ای باشد و چنین رفتاری در پیش گیرد ،برای مردها هم به طرق دیگر زمینه های تولید و تشکیل نفاق و تزویر را فراهم می کند.

به هر حال ، من با این عقل ناقصم و با همه ی بی اطلاعی ام از تاریخ  و گذشته و آینده ،می توانم محصول چنین رفتارهایی را پیش بینی کنم .به این دلیل که یقین دارم ،هیچ  چیز مثل ریا و نفاق و تزویر ،نمی تواند آدمها و مملکت و حکومت را از درون بپوکاند و نابود کند.

حد اقل زیان این زور و اجبار این است که مردم را دو چهره ای می کند.دوشخصیتی می کند.یکی همان شخصیتی که هستند و دوم،شخصیتی که به خاطر حکومت،تظاهر می کنند که هستند.

مثل اینکه کسی اهل نماز نباشد و در خانه اش نماز نخواند ولی در نماز جماعت اداره،صف اول بایستد و حضورش را به رخ ریاست بکشد.این آدم هیچ وقت به رستگاری نمی رسد.

ولی آدمی که اهل نماز نیست اما تن به تظاهر و نفاق هم نمی دهد،هر لحظه ممکن است خدا دستش را بگیرد و او را اهل کند و در مسیر رستگاری قرار دهد.

دارم پر حرفی می کنم!ولی از کنار یک وجه دیگر هم نمی توانم به راحتی بگذرم و آن این است که:

من زنم و اهل حجابم و برای این پوشش،چادر یا روسری یا هرچه،ارزش و قداست قائلم و دوست ندارم که هر شخصیتی از هر جنس را،زیر این خیمه ببینم.

دوست ندارم که این لباس مقدس،زیر دست و پا بیفتد و وسیله ی تزویر و نفاق و ریا شود.

دوست ندارم که عده ای،کار ِ بد یا بد کاری شان را،زیر این پوشش گران بها پنهان کنند.

پ.ن:ممنون از ریحانه ی عزیز که اگر کتابشو اون روز خونه ی ما جا نمی ذاشت تا مدت ها خودم رو از خوندن این کتاب محروم می کردم.

 

امروز در کمال بی حوصلگی داشتم به انواع و اقسام یادداشتها و شلوغ بازی های یک دختر دانشجو ک سرش شلوغه سر و سامون می دادم که چشمم به یه مطلب کوتاه از شماره نمی دونم چندم همشهری جوان برخورد که با وجود کوتاهی در نهایت مفیدی عمل کرد و حسابی خندوند،منو!

مطلب این بود:

رئیس سازمان ساماندهی بیماران مزمن سازمان بهزیستی گفت:«67 درصد بیماران روانی مزمن تحت پوشش این سازمان را مردان و 33 درصد را زنان تشکیل می دهند»

-مرد بودن نزدیک به 70 درصد بیماران روانی مزمن نشان می دهد که:

الف)زن ها کار خودشان را خوب بلدند

ب)مردها وضعیت اعصابیشان ایناهاش؛لرزش دست.

ج)مردها از زنها روانی ترند

د)بیچاره مردها!

افشای ادامه ی خبر:باید اعتراف کنیم سوال چهار گزینه ای فوق،اساسا در راستای جو سازی علیه زنان در زندگی متاهلی طرح شده است و نوعی فرافکنی مردانه است !چرا که این خبر می افزایدحدود 47 درصد از بیماران روانی مزمن فی الواقع مجرد می باشند .ضمن اینکه مابقی نیز کل یوم یا متارکه کرده یا همسرشان فوت کرده اند!

نتیجه گیری فولکوریک:بودنش مصیبته ،نبودنش فاجعه!

نتیجه گیری تاریخی:زن بلای خانه است ،خداوندا هیچ خانه ای را بی بلا نگذار!

پ.ن1:لطفا بدون عینک دودی بخونید!

پ.ن2:این پست اشاره ی تابلویی دارد به شما که از دعاهای فیلمی(حالا از نوع هندی یا فضایی یا ...-اصلا مگه مهمه از چه نوعی؟؟)به شدت ناراحت می شوید و ...

درخت...

-میدان انقلاب سرشار از روزمر گی

-گذر از سر دری به عظمت سالهای مبارزه و انقلاب ،به کهنگی و پاره گی یک اسکناس پنجاه تومانی همانی که امروز به راننده ی تاکسی دادی و قبول نکرد!

-جایگاهی که شنیدی جمعه ها از آنجا می خوانند خطبه های نماز جمعه را!همان حرف های تکراری و کم جاذبه !همان حرف هایی که این روزها کمتر جوانی چون تو مشتاق است برای شنیدش!گاه گاهی هم که جوان می بینی در صف ها به خاطر بهانه هایی ست چون قدس...

-دانشکده ی هنر های زیبا و راهرویی طویل و پر از رنگ ...اینجا همه چیز رنگی ست!حتی سیاه هم شاد است و خندان !اینجا کسی خبر از نام خانوادگی ات ندارد!اینجا همه کودک اند و صادقانه ،درست مثل بازی های کودکی صدا می کنند:نرگس ،زینب ،زهرا،حسین ،حمیدو ...

اولین ساختمان ،طبقه دوم ،آتلیه معماری...شماره اش رو فراموش کردم!

-استاد موضوع طراحی تخیلی امروز را تکرار می کند

-پدر

-با خطوط و رنگ و ...و هر چه دلت خواست ،هر چه لازم دارد،همان که هست ،همانی که می بینی!

-گوشه ی آتلیه...تخته ای سیاه و خسته با کاغذی خط خطی...خطوطی شکسته،خشن و نفوذ نا پذیر ...نه!نمی فهمی!می پرسی!با لبخند ،لبخندی آرام و قانع و پر حوصله جواب می دهد

-درخت.درختی با ریشه ای کهن اما خشک شده که مغرور است و می بالد به ...

-دستانش را دنبال می کنی ،همان دو دستی که تخته را محکم گرفته ،مبادا بیفتد و تو خوب نبینی تصویر پدرش را...

-عصر خسته و عمیق می اندیشی حتی بزرگتر از خودت!و می پرسی که حسین چه طور با پدری اینچنین زندگی می کند ،زیر یک سقف!

-و دوباره مطمئن می شوی ،خانه و ماشین و سفر و شغل خوب زنده گی نمی آورد!همان طور که برای حسین هم نیاورد...

 

 

انسان کامل

این دیو

این رها شده از بند

مست مست

ایستاده روبروی من و خیره در من است

گفتم به خویشتن :

آیا توان رستنم از این نگاه هست؟!

مشتی زدم به سینه ی او ،ناگهان دریغ ...

آیینه ی تمام قد روبرو شکست...

 

پ.ن۱:عالم شدن چه مشکل

       انسان شدن محال است...

پ.ن۲:طبق شروع هر آغاز یا آغاز هر شروع برنامه ریزی می کنم ،قربه الی الله(وای که چه قدر سنگین است این برنامه حتی آغازش...)

پ.ن۳:دلم...نه ،نه دلم هیچ چیز نمی خواهد ،دلم فقط تو را می خواهد ،می خواهد که باشی ،که بمانی!

رفتار من عادیست...

این روزها احساس غریب و عجیبی دارم،احساس زندگی ای سرشار از زنده گی...

این روزها گونه هایم از خنده درد می گیرد و چشمانم تند تند خیس می شود ،باز هم از خنده و البته گاهی هم از شکر بر سر سجاده ،وقتی دانه های فیروزه ای تسبیح یکی یکی از روی دست بلند شده ام به آسمان سر می خورند.

این روزها تند تند دلم برای همه ،حتی نزدیکترین ها تنگ می شود.دلم با قاه قاه خندهی کودکان ،با شنیدن صدای دوستی نه چندان قریب و یا حتی با دیدن پیغامی از یک آشنای دور برای خداحافظی ،پرواز می کند ،پرواز می کند تا...

این روز ها از ته دل اما بی صدا و بی نشان بارها و بارها خونده ام او را و خندیده ام چون یقیین داشتم اجابتش را...

این روزها حتی از نوشیدن یک لیوان آب ولرم و خواندن یک شعر معمولی و گوش کردن به یک موسیقی معمولی لذت برده ام !این روز ها از کسی نرنجیدم .نه!رنجیدم اما فراموش کردم حتی  برایش دعا...و همه چیز حتی آن چند قطره اشک را فراموش کردم و فقط دعا کردم ،سخت بود اما شد.

این روز ها هیچ چیز و هیچ  کس نبود در دشت سر سبز و وسیع و آبی دلم جز او...

این روزها خدا بود و دیگر هیچ نبود .خدا بود و من قطره ای از دریای بی کران او وام گرفتم و ساختم دلم را...

پ.ن.۱:سخته اما می شه ،می شه گذشت از کسی،حتی اگه به خودت حق بدی علتش رو بدوونی،بدوونی که چرا یه نفر به خودش اجازه می ده به همون راحتی که زباله ای رو از تو خونش بیرون می اندازه تو رو هم...

پ.ن.۲زندگی یک اندیشه ی بلند طولانی است.همین

اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا...

ای نظاره ی شگرف ،ای نگاه ناگهان !

ای هماره در نظر ،ای هنوز بی نظیر !

آیه آیه ات صریح ،سوره سوره ات فصیح !

مثل خطی از هبوط مثل سطری از کویر

مثل شعر ناگهان مثل گریه بی امان

مثل لحظه های وحی اجتناب نا پذیر!

 

آیه به آیه خواندن ،برگشتن ،فکر کردن و دوباره...

این روزها ،این روزها که نه این شبها ،این شبهای بزرگ و سنگین به این کار ها می گذرد :خواندن و فکر کردن ،فکر کردن و باز فکر کردن.

خواندن سطر به سطر ،جزء به جزء فارغ از همه چیز حتی گذشت زمان ،که این روز ها سنگین و سریع و البته پر و زیبا ،بسیار زیبا می گذرد و می رود .می رود به سوی اتفاقات تازه و البته خوب ،بسیار خوب.

خوب از آن جهت که مدتهاست با خود تمرین می کنم «هر چه پیش آید خوش آید»خوب از آن جهت که بعد از هر نماز،نه!در لحظه لحظه های زندگیم زمزمه کردم/می کنم«اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا».خوب از آن جهت که تو همیشه و  برای همه بهترین را می خواهی ،حتی اگر درک  حکمت و مصلحتت برای ما دشوار نماید!

یادم هست نصیحت استادی که می گفت بعد از هر نماز تو را هفت بار «یا قاضی الحاجات »خطاب کنیم و بخواهیم آنچه را ...

یادم هست که همراه با صدای اذان ،با شتاب سجاده ی بزرگ و آسمانیم را باز می کردم ،چادر سفیدم را روی سرم می انداختم و اتاق کوچکم را از بوی خوش یاس پر می کردم...نماز مغرب و بعد هفت بار یا قاضی الحاجات که رنگهایش از هفت رنگ رنگین کمان هم بیشتر بود و روز به روز و ماه به ماه عوض می شد...

امروز هم با همان سجاده که البته بزرگتروآسمانی تر شده و با همان چادر و همان عطر شروع می کنم،اما...

این روزها همه چیز حال و هوای دیگری دارد ،دیگر بعد از نماز تنها بارانی از اشک است و کمانی هفت تکه اما تک رنگ با زمزمه ای از « الهم اجعل عواقب امورنا خیرا»و سجده ای از سر شکر ،شکر برای ...شکر برای همه چیز ،برای آنچه آمده و می آید

پ.ن.1:این روز ها نه فقط وقتی قرآن می خونم بلکه تو تمام اتفاقات روزمره و به ظاهر ساده جواب همه ی ابهامات و سوالهایی که تو ذهنم هست رو می گیرم و هر بار بیشتر از قبل به حکمت کارهای خدا ایمان میارم،عجیییب خدایی داریم!

پ.ن.2:من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است

زمین و آسمانم نور باران است

کبوتر های رنگین بال خواهش ها،بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارد...

 

عشق

عشق هدف حیات و محرک زندگی من است .و زیباتر از عشق چیزی ندیده ام و بالاتر از عشق چیزی نخواسته ام.عشق است که روح مرا به تموج وا می دارد،قلب مرا به جوش می آورد ،استعدادهای نهفته ی مرا ظاهر می کند،مرا از خودخواهی و خودبینی می راند.دنیای دیگری را حس می کنم .در عالم وجود محو می شوم.احساسی لطیف و قلبی حساس و دیده ای زیبا پیدا می کنم .لرزش یک برگ ،نور یک ستاره ی دور،موریانه ی کوچک،نسیم ملایم سحر،موج دریا ،غروب آفتاب همه احساس و روح مرا می ربایند و از این عالم مرا به دنیای دیگری می برند ...این ها همه وهمه از تجلیات عشق است...

به خاطر عشق است که فداکاری می کنم.به خاطر عشق است که به دنیا با بی اعتنایی می نگرمو ابعاد دیگری را می یابم.به خاطر عشق است که دنیا را زیبا می بینم و زیبایی را می پرستم.به خاطر عشق است که خدا را حس می کنم و او را می پرستم و حیات و هستی خود را تقدیمش می کنم...

شهید دکتر مصطفی چمران

پ.ن:این روز ها رو بی وقفه  به کتاب خوندن و راه بودن ،رسالت بزرگ...می گذرونم!

از تو ست...

 

یا من یعطی من سئله!و من لم یسئله!

صبح ها که بیدار می شم به امیدت! ،روز ها که می گردم به امیدت!و شبها که بی خوابی ها رو با کلامت پر می کنم به امیدت !می گم یا من یعطی من لم یسئله                                                                           

 دو ساله که تو این ماه عزیز بعد از نماز وقتی همه با هم می خونن یا من یعطی من سئله برای همه ی اونایی که یادمه و همه ی اونایی که یادم نیست دعا می کنم جز...و وقتی می گن یا من یعطی من لم یسئله یاد خودم می افتم ،یاد چیزی که  من هیچ وقت نخواسته بودم ،حتی بهش فکر نکرده بودم ،اما تواز زیباییش برام گفتی ،طعم شیرینش رو بهم چشوندی،یادم دادی چه جوری باهاش زندگی کنم ،اما هیچ وقت نشونم ندادی!و من تو تمام این دو سال بین زمین و آسمون معلق بودم!گیج و گنگ !                                                                                       

سر رشته ش جان به جام بگذار               کین رشته ازاو نظام دارد             

حالا بعد از دو سال خواستن ،خواستن چیزی که نا خواسته وارد زندگیم کردی ،مثل هیشه ی لحظه های زندگی قشنگ و دوست داشتنی ام تنها امیدم به توست و هر روز چشمه ی جدیدی از امید،امید به جود و کرمت در وجودم می جوشد .                                                                                                                            

حالا وقتی تو مسجد یا من یعطی من سئله به گوشم می خوره میگم این درد از توست و می جوید نگاه رحیم و غفور تو را!!                                                                                                                    

پی نوشت:

1.یکی دو هفته اخیر رو باید جزء سخت ترین ولی زیباترین لحظه های زندگی ام بدونم ،گذروندن تجربه ای سخت و فراموش نشدنی .اولین و ان شاءلله آخرین !                                                                                                       روزهای اول تردید و دو دلی و امروز یقیین و ایمان .یقیین به این که هر سلام،خداحافظی و هر دل بستن ،دل کندن ای رو در پی داره .گرچه کو دلی!!!!

امروز از دو هفته پیش خیلی بزرگتر شدم !خیلی....

2.بیش از 10 بار گوش کردم :

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غم های دگر غیر از غم عشقت رها کن